*سرزمین پری ها*

داستان اموزنده

عادت بد     شب ها بعد از شام، چند تا از حیوانات علفزار یک گوشه دور هم جمع می شدند. آن قدر از این و آن می گفتند تا وقت بگذرد و خوابشان بگیرد. بعد هر كدام راه خانه اش را می گرفت، می رفت و می خوابید. فردا شب، همان ساعت برمی گشت، همان جا. آنها عادت كرده بودند كه اگر یک شب كسی نمی آمد، پشت سرش حرف می زدند و مسخره اش می كردند.  شبی خرگوش سفیده كه از این وضع خسته شده بود با یک چمدان پیش آنها رفت و گفت: آمده ام خداحافظی. می خواهم یکی دو روز بروم آن طرف علفزار و سری به نوه هایم بزنم . چون دوست ندارم كه وقتی نیستم درباره ام حرف بزنید، به پدرِ پدرِ پدربزرگم كه سال ها پیش به آسمان رفته و یک ستاره شده گفتم كه به حرف هایتا...
25 آذر 1390

شعر وسرود

کاشکی شما پشمک بودید   چاقاله بادوم، آرزوهایش مثل خودش بانمکه آرزوی اون یه اتاق پر از آدامس و پفکه دلش می خواد رختخوابش از نون و شیرینی باشه یا اینکه بشقاب غذاش اندازه سینی باشه با ابرای تو آسمون حرف می زنه از رو زمین: «کاشکی شما پشمک بودید با هم می اومدید پایین» چاقاله بادوم بسّه ، باید آرزوهات رو کم کنی هر چی که دیدی نباید فوری توی شکم کنی   ...
24 آذر 1390

داستان کودکانه

خواب خرگوشی پرواز دور لانه خیلی زیبا بود. کلاغک اجازه داشت فقط دور لانه پرواز کند تا مادر از لانه ،هوای او را داشته باشد. کلاغک از پرواز خسته نمی شد . مادر توی لانه نشسته بود تا از پنجره های لانه پرواز دخترش را تماشا کند. از بس سرش را چرخانده بود،حالش به هم می خورد. سرش داشت گیج می رفت ،با خودش گفت: «وای،چقدر بی عقلم، باید برم بیرون تا پرواز دخترمو بهتر ببینم.» بلند شد و رفت روی شاخه نشست .داد زد:«آهای کلاغک، خسته نشدی؟» کلاغک که همه اش مشغول پرواز بود،گفت:«نه مادر،پرواز خیلی خوبه. باید به جان آقا کلاغ دم کوتاه دعا کنی که پرواز یادم داد.  راستی،دیروز می گفت چرا مادرت گردوها رو نیاورده؟»...
24 آذر 1390

شعر وسرود

  توپ طلایی     خورشید خانم، تو یک توپ طلایی تو  آسمونی، اون بالا بالاهایی نور می پاشی به روی دشت و صحرا گرم می کنی هر گوشه ی زمین را وقتی یه دونه توی خاک می خوابه نور تو روی خاک اون می تابه گرم می شه و دونه شکوفا می شه زمین پر از گل های زیبا می شه با این که خیلی ناز و مهربونی نمی ذاری نگات کنم، چشامو می سوزونی      ...
24 آذر 1390

بدون عنوان

.:   بنام خداوند بخشنده و مهربان  :. جغله   و   غول   سرزمین   تنبلی        تصاوير خانوادگي از راست به چپ:  مامان گلم _ خودم _ آبجي جيغ جيغو _ پدر زحمت كشم از راست به چپ:  مامان بزرگ مهربونم _ خودم _ بابا بزرگ جونم   سلام بچه ها  اسم من جغلست . من قبلا بچه تنبل و بی انظباطی بودم ولی    یکروز برای من اتفاقی عجیب افتاد که تنبلی رو برای همیشه کنار گذاشتم   میخوام اینجا داستانشو براتون تعریف کنم .   یک روز ظهر وقتی از مدرسه به خونه برگشتم متوجه شدم پ...
22 آذر 1390

شعر وسرود

  کفشای بابا           لالا لالا لالایی تو کفشای بابایی همراه پای بابا به خونه مون می آیی   بندا تو وا کن حالا لالایی کن لالا لا خسته شدی می دونم مثل پاهای بابا   صبح که بشه دوباره   باید بری سر کار پس حالا مثل بابا   چشماتو رو هم بذ ...
22 آذر 1390

داستان کودکانه

بزغاله خجالتی     توی یه گله  بز ،یه بزغاله خجالتی بود که خیلی آروم و سر به زیر بود .وقتی همه بزغاله ها بازی و سر و صدا راه می انداختند اون فقط  یه گوشه می ایستاد و نگاه می کرد . وقتی گله بزغاله ها به یه برکه ی آب می رسید،بزغاله های شاد و شیطون برای خوردن آب می دویدند سمت برکه و حسابی آب می خوردند و آب بازی می کردند .اما بزغاله ی خجالتی اینقدر صبر می کرد تا همه بزغاله ها از کنار برکه برن بعد خودش تنهایی بره آب بخوره . بعضی وقتا از بس دیر می کرد ،گله به سمت دهکده به راه می آفتاد و اون دیگه وقت آب خوردن رو از دست می داد .این جوری اون خیلی خودشو اذیت می کرد. چوپون مهربون گله بارها و بارها به بز غاله خجالتی ...
22 آذر 1390

حکایت اموزنده

  سردار بزرگ و بچه های کوچه     بچه ها توی کوچه مشغول بازی بودند.  توی کوچه ای که نزدیک خونه ی یه آدم خیلی مهم بود .  صاحب اون خونه هم یه انسان مقدس و هم یه سردار شجاع بود  .سرداری بود که با شمشیر تیزش آدمهای خیلی بدی رو توی جنگها کشته بود ،اما کسی ازش نمی ترسید .چون آنقدر مهربون بود که حتی گاهی توی کوچه، با بچه ها همبازی می شد . اون روز هم اتفاقا از کوچه رد می شد که بچه ها دویدن جلوشو گرفتن و ازش دعوت کردن با اونها بازی کنه  .اون آقا مثل ماه لبخندی زد و وارد بازی بچه ها شد.بچه ها می خواستند ازش پذیرایی کنن .سفره ی غذاشون انداختن و تعارف کردن . توی سفره بچه ها فقط یه خورده نون بود که خیل...
22 آذر 1390

اخ جون یاد گرفتم

  حق والدین حق پدر حق  پدرت  را باید بدانی که او بن تو است و تو شاخه ی او هستی و بدانی که اگر او نبود تو نبودی پس هر زمان در خود چیزی دیدی که خوشت آمد بدانکه از  پدرت  داری و خدا را سپاسگزار و به همان اندازه شکر کن،   حق مادر و اما حق  مادرت  این است که بدانی او تو را در درون خود برداشته که احدی، احدی را در آنجا راه ندهد، و از میوه ی دلش به تو خورانیده که احدی از آن به دیگری نخورانده و او است که تو را با گوشش و چشمش و دستش و پایش و مویش و سراپایش و همه ی اعضایش نگهداری کرده و به این فداکاری خرم و شاد و مواظب بوده و هر ناگواری و دردی را و گرانی و غمی را تحمل کرده تا دست قدرت او را از تو ...
22 آذر 1390