*سرزمین پری ها*

قاصدک اما م حسین ع

قاصدک کربلا بسم رب الشهداء و الصدیقین       قاصدک ها دوس دارن پرواز کنن.برن اون بالاهای بالا، برن تا پیش   خ دا  ،تا آسمونا،قاصدک ها همشونم کوچولو هستن. دلاشونم کوچولو هس،دستاشونم کوچولو هس. علی اصغرم  کوچولو بود،آخه اونم قاصدک بود،قاصدک  امام حسین(ع)  . علی اصغرم  دلش می خواس بره تا آسمونا،بره اون بالاهای بالا. بابایی هم که از دل قاصدکش خبر داشت. اون رو رو دستاش بلند کرد. تا از رو دستای بابایی بره اون بالا های بالا. علی اصغر  از روی دستای بابایی پرواز کرد. اما قاصدک ها همشون کوچولو هستن،دلاشونم کوچولو ...
10 آذر 1391

بدون عنوان

                            خود کرده را تدبر نیست يکي بود يکي نبود غير از خدا هيچکي نبود. يک روستايي يک خ ... ادامه                         خر دانا يک روز يک مرد روستايي يک کوله بار روي خرش گذاشت و خودش هم سو ... ادامه       &n...
23 خرداد 1391

قصه کودک

  فينگيلي و جينگيلي   در ده قشنگي دو برادر زندگي مي كردند. اسم يكي از انها فينگيلي و ديگري جينگيلي بود. فينگيلي پسر شيطون و بي ادبي بود و هميشه بقيه مردم ده را اذيت ميكردو هيچكس از دست او راضي نبود. اما برادرش كه اسمش جينگيلي بود. پسر باادب و مرتبي بود هيچ وقت دروغ نمي گفت و به مردم كمك ميكرد. يك روز فينگيلي و جينگيلي به ده بالا رفتند و با بچه هاي انجا شروع به بازي كردند. بازي الك و دولك، طناب بازي و توپ بازي. در همين وقت فينگيلي شيطون و بلا يك لگد محكم به توپ زد و توپ به شيشه خورد و شيشه شكست. بچه ها از ترس فرار كردند و هر كس به سمتي دويد. ننه قلي از خانه بيرون امد. اين طرف و ان طرف را نگاه كرد. اما كسي را نديد. ننه...
7 بهمن 1390

مامان فقط 10 دقیقه

 سلام ببخشید که برای شما مطلب ننوشتم چون ما مانم اجازه نمی داد ومی گفتد دختر برو سر درس ومشقت امتحانت را بخوان هر چه من هم چک وچونه زدم فایده نداشت چون رمز عبورش را هم عوض کرده بود خلاصه امروز ان قدر رو مغز مامانم راه رفتم تا قبول کرد فقط 10 دقیقه کار کنم حالا نباید فرصت را از دست بدهم به قول قدیم قدیمی ها وقت طلاست ...
7 بهمن 1390

داستان کودکانه

زرد ترسناک     کوتی کوتی به مدرسه می رفت که چیزی روی کله اش افتاد. ترسید و جیغ و جاغ کرد:جیغ...جاغ...جیغ...جوق! همسایه ها  ترسیدند و سر رسیدند. یکی گفت: چه خبره کوتی کوتی! چرا آژیر می کشی؟ دیگری گفت: کوتی کوتی نبود که آمبولانس بود. کوتی کوتی گفت: نه خیر، من بودم. یک چیز ترسناک رویم افتاده. کمک کنید. خاله موشه آن چیز ترسناک را از روی کوتی کوتی برداشت. این یک برگ است، جیغالو! برگ درخت، برگ که این همه جیغ و جاغ ندارد. کوتی کوتی با تعجب به برگ دست کشید. پس چرا زرد است؟ مگر برگ ها سبز نیستند؟ جیرجیرک گفت:شاید  برگ درخت آلو زرد است. و جیر و جیر و جیر خندید. مگس گفت: شاید ه...
25 آذر 1390

داستان کودکانه

دو درخت همسایه در یك باغچه كوچك ، دو درخت زندگی می كردند . یكی درخت آلبالو و دیگری درخت گیلاس . این دو تا همسایه با هم مهربان نبودند و قدر هم را نمی دانستند، بهار كه می رسید شاخه های این دو تا همسایه پر از شكوفه های قشنگ می شد ولی به جای این كه با رسیدن بهار این دو هم مهربانتر و با صفاتر بشوند بر سر شكوفه هایشان و این كه كدامیك زیباتر است ، بحث می كردند. در فصل تابستان هم بحث آنها بر سر این بود كه میوه های كدامیك از آنها بهتر و خوشمزه تر است . درخت آلبالو می گفت : آلبالو های من نقلی و كوچولو و قشنگ هستند ، اما گیلاس های تو سیاه و بزرگ و زشتند. درخت گیلاس هم می گفت : گیلاس های من شیرین و خوشمزه است ، اما آلبالوهای تو ترش...
25 آذر 1390

شعر وسرود

گریه گل     دیدم گلی را در باغ زیبا گفتم بچینم از بین گل ها یك دفعه دیدم رویش شده زرد از ترس كندن گل گریه می كرد او را نكندم دیدم كه شد شاد عطر تنش را آن گل به من داد   ...
25 آذر 1390

شعر وسرود

وش اومده!     موش اومده، موش گربه می گه: کوش؟ توی جوی آب آب نه، فاضلاب موش از رو زمین می پره بالا می پره پایین گربه می پره، موش رو بگیره می بینه گنده است، ازش می ترسه از اون جا می ره از توی آن جو کثیف و سیاه با خنده می گه موشه قاه قاه: تا شهر کثیفه، ما قوی تریم حتی گربه رو، از رو می بریم!   ...
25 آذر 1390

بدون عنوان

یك نمره بد!   آن روز قرار بود خانم معلم، نمره‌های امتحان درس ریاضی را كه جلسه قبل از بچه‌ها گرفته بود، اعلام كند. كسانی كه خوب امتحان داده بودند، اصلا ترسی نداشتند و دلشان می‌خواست هرچه زودتر نمره‌های خود را بفهمند؛  اما بچه‌هایی كه ورقه‌شان را بد نوشته بودند، حال خوبی نداشتند.   سارا كوچولو كه توی گروه دوم بود و خودش می‌دانست خوب امتحان نداده خیلی دلهره داشت. بچه‌ها تازه به كلاس آمده بودند و باهم در مورد امتحان حرف می‌زدند. خانم معلم وارد كلاس شد و با ورود او، همه ساكت و از جایشان بلند شدند و با اجازه خانم دوباره روی نیمكت‌هایشان نشستند. خانم معلم رو...
25 آذر 1390