*سرزمین پری ها*

قصه

1390/6/31 18:52
نویسنده : زهرا چگینی
281 بازدید
اشتراک گذاری

      


 
گربه پرنده  
قصه :

 

در يك باغ زيبا و بزرگ ، گربه پشمالويي زندگي مي كرد . او تنها بود . هميشه با حسرت به گنجشكها كه روي درخت با هم بازي مي كردند نگاه مي كرد . يكبار سعي كرد به پرندگان نزديك شود و با آنها بازي كند ولي پرنده ها پرواز كردند و رفتند . پيش خودش گفت : كاش من هم بال داشتم و مي توانستم پرواز كنم و در آسمان با آنها بازي كنم .

 ديگر از آن روز به بعد ، تنها آرزوي گربه پشمالو پرواز كردن بود . آرزوي گربه پشمالو را فرشته اي كوچك شنيد . شب به كنار گربه آمد و با عصاي جادوئي خود به شانه هاي گربه زد . صبح كه گربه كوچولو از خواب بيدار شد احساس كرد چيزي روي شانه هايش سنگيني مي كند . وقتي دو بال قشنگ در دو طرف بدنش ديد خيلي تعجب كرد ولي خوشحال شد خواست پرواز كند ولي بلد نبود . از آن روز به بعد گربه پشمالو روزهاي زيادي تمرين كرد تا پرواز كردن را ياد گرفت البته خيلي هم زمين خورد .

 روزي كه حسابي پرواز كردن را ياد گرفته بود ،‌در آسمان چرخي زد و روي درختي كنار پرنده هانشست وقتي پرنده ها متوجه اين تازه وارد شدند ، از وحشت جيغ كشيدند و بر سر گربه ريختند و تا آنجا كه مي توانستند به او نوك زدند . گربه كه جا خورده بود و فكر چنين روزي را نمي كرد از بالاي درخت محكم به زمين خورد . يكي از بالهايش در اثر اين افتادن شكسته بود و خيلي درد مي كرد شب شده بود ولي گربه پشمالو از درد خوابش نمي برد و مرتب ناله مي كرد .

فرشته كوچولو ديگر طاقت نياورد ، خودش را به گربه رساند . فرشته به او گفت : آخه عزيز دلم هر كسي بايد همانطور كه خلق شده ، زندگي كند . معلوم است كه اين پرنده ها از ديدن تو وحشت مي كنند و به تو آزار مي رسانند . پرواز كردن كار گربه نيست . تو بايد بگردي و دوستاني روي زمين براي خودت پيدا كني . بعد با عصاي خود به بال گربه پشمالو زد و رفت .

صبح كه گربه پشمالو از خواب بيدار شد ديگر از بالها خبري نبود . اما ناراحت نشد . ياد حرف فرشته كوچك افتاد . به راه افتاد تا دوستي مناسب براي خود پيدا كند . به انتهاي باغ رسيد . خانه قشنگي در آن گوشه باغ قرار داشت . خودش را به خانه رساند و كنار پنجره نشست . اتاق دختر كوچكي وقتي صداي ميو ميوي گربه را شنيد ، با خوشحالي كنار پنجره آمد . دختر كوچولو گربه را بغل كرد و گفت : گربه پشمالو دلت مي خواد پيش من بماني . من هم مثل تو تنها هستم و هم بازي ندارم . اگر پيشم بماني هر روز شير خوشمزه بهت مي دم . گربه پشمالو كه از دوستي با اين دختر مهربان خوشحال بود ميو ميوي كرد و خودش را به دخترك چسباند

  

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)