*سرزمین پری ها*

داستان دوزبانه

طاووس و لاک پشت(5) The Peacock and the Tortoise ONCE upon a time a peacock and a tortoise became great friends. The peacock lived on a tree by the banks of the stream in which the tortoise had his home. Everyday, after he had a drink of water, the peacock will dance near the stream to the amusement of his tortoise friend. One unfortunate day, a bird-catcher caught the peacock and was about to take him away to the market. The unhappy bird begged his captor to allow him to bid his friend, the tortoise good-bye. The bird-catcher allowed him his request and took him to the tortoise. The tortoise was greatly disturbed to see his friend a c...
14 آذر 1391

شکلک های موفرفری

بچه ها سلام نگاه کنید چه شکلک های با مزه ای هست  مگه نه شاید به درد وبلاگ هایتان بخورد   دوست شما جغله دختر                           ...
14 آذر 1391

بهترین عموی جهان

     - عمو سعید من یک ورزشکار قوی است. من او را خیلی دوست دارم. یک روز به او گفتم تو بهترین عموی دنیا هستی. عمو سعید کمی فکر کرد و گفت :نه من بهترین عموی دنیا نیستم ولی بهترین عموی دنیا را می شناسم. گفتم خوب او کیست؟ عمو سعید گفت بهترین عموی دنیا حضرت عباس علیه السلام است. گفتم چرا او بهترین عموی دنیاست؟ عمو سعید گفت: خوب قضیه اش مفصل است.  گفتم مفصل باشد خواهش می کنم برایم تعریف کنید. عمو سعید گفت: در کربلا، کاروان امام حسین به وسیله دشمنان محاصره شده بود. دشمنان سنگدل  ،نمی گذاشتند که امام و یارانش از آب رودخانه ی فرات استفاده کنند. قحطی آب، خیلی زود همه ی اهل حرم را تشنه کرد. بیشتر از همه، بچه ها تشنه...
14 آذر 1391

داستان های کودکانه

بزغاله ی خجالتی توی یه گله  بز ،یه بزغاله خجالتی بود که خیلی آروم و سر به زیر بود .وقتی همه بزغاله ها بازی و سر و صدا راه می انداختنداون فقط  یه گوشه می ایستاد و نگاه می کرد. وقتی گله بزغاله ها به یه برکه ی آب می رسید،بزغاله های شاد و شیطون برای خوردن آب می دویدند سمت برکه و حسابی آب می خوردند و آب بازی می کردند . اما بزغاله ی خجالتی اینقدر صبر می کرد تا همه بزغاله ها از کنار برکه برن بعد خودش تنهایی بره آب بخوره .بعضی وقتا از بس دیر می کرد ،گله به سمت دهکده به راه می آفتاد و اون دیگه وقت آب خوردن رو از دست می داد .این جوری اون خیلی خودشو اذیت می کرد.     چوپون مهربون گله بارها و بارها به بز غاله ...
14 آذر 1391

داستان دوزبانه

Peter was eight and a half years old, and he went to a school near his house. He always went there and came home on foot, and he usually got back on time, but last Friday he came home from school late. His mother was in the kitchen, and she saw him and said to him, "Why are you late today, Peter   "My teacher was angry and sent me to the headmaster after our lessons," Peter answered ?""To the headmaster?" his mother said. "Why did she send you to him   "Because she asked a question in the class; Peter said, "and none of the children gave her the answer except me." His mother was angry. "But why did the teache...
13 آذر 1391

سلام............................

امسال رفتم کلاس ششم خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی مسخره است   ولی سخت راستی چهار شنبه هم امتحان داریم  اونم ازان سخت ها امتهان ریاضی کمک... اگر نمونه سوال داریدیادتان نرود ممنون دارید کمکم کنید دعایادتان نرود دوست شما زهرا جغله ...
13 آذر 1391

قاصدک اما م حسین ع

قاصدک کربلا بسم رب الشهداء و الصدیقین       قاصدک ها دوس دارن پرواز کنن.برن اون بالاهای بالا، برن تا پیش   خ دا  ،تا آسمونا،قاصدک ها همشونم کوچولو هستن. دلاشونم کوچولو هس،دستاشونم کوچولو هس. علی اصغرم  کوچولو بود،آخه اونم قاصدک بود،قاصدک  امام حسین(ع)  . علی اصغرم  دلش می خواس بره تا آسمونا،بره اون بالاهای بالا. بابایی هم که از دل قاصدکش خبر داشت. اون رو رو دستاش بلند کرد. تا از رو دستای بابایی بره اون بالا های بالا. علی اصغر  از روی دستای بابایی پرواز کرد. اما قاصدک ها همشون کوچولو هستن،دلاشونم کوچولو ...
10 آذر 1391

بدون عنوان

                            خود کرده را تدبر نیست يکي بود يکي نبود غير از خدا هيچکي نبود. يک روستايي يک خ ... ادامه                         خر دانا يک روز يک مرد روستايي يک کوله بار روي خرش گذاشت و خودش هم سو ... ادامه       &n...
23 خرداد 1391

قصه کودک

  فينگيلي و جينگيلي   در ده قشنگي دو برادر زندگي مي كردند. اسم يكي از انها فينگيلي و ديگري جينگيلي بود. فينگيلي پسر شيطون و بي ادبي بود و هميشه بقيه مردم ده را اذيت ميكردو هيچكس از دست او راضي نبود. اما برادرش كه اسمش جينگيلي بود. پسر باادب و مرتبي بود هيچ وقت دروغ نمي گفت و به مردم كمك ميكرد. يك روز فينگيلي و جينگيلي به ده بالا رفتند و با بچه هاي انجا شروع به بازي كردند. بازي الك و دولك، طناب بازي و توپ بازي. در همين وقت فينگيلي شيطون و بلا يك لگد محكم به توپ زد و توپ به شيشه خورد و شيشه شكست. بچه ها از ترس فرار كردند و هر كس به سمتي دويد. ننه قلي از خانه بيرون امد. اين طرف و ان طرف را نگاه كرد. اما كسي را نديد. ننه...
7 بهمن 1390

مامان فقط 10 دقیقه

 سلام ببخشید که برای شما مطلب ننوشتم چون ما مانم اجازه نمی داد ومی گفتد دختر برو سر درس ومشقت امتحانت را بخوان هر چه من هم چک وچونه زدم فایده نداشت چون رمز عبورش را هم عوض کرده بود خلاصه امروز ان قدر رو مغز مامانم راه رفتم تا قبول کرد فقط 10 دقیقه کار کنم حالا نباید فرصت را از دست بدهم به قول قدیم قدیمی ها وقت طلاست ...
7 بهمن 1390