قصه
دانه ی خوش شانس سال ها پیش ، کشاورزی ، یک کیسه ی بزرگ بذر را برای فروش به شهر می برد ناگهان چرخ گاری به یک سنگ بزرگ برخورد کرد و یکی از دانه های توی کیسه روی زمین خشک و گرم افتاد . دانه ترسید و پیش خودش گفت : من فقط زیر خاک در امان هستم . گاوی که از آنجا عبور می کرد پایش را روی دانه گذاشت و آن را به داخل خاک فرو برد . دانه گفت : من تشنه هستم ، من به کمی آب برای رشد و بزرگ شدن احتیاج دارم . کم کم باران شروع به باریدن کرد . صبح روز بعد دانه یک جوانه کوچولوی سبز درآورد . جوانه تمام روز زیر نور خورشید نشست و قدش بلند و بلندتر شد . روز بعد اولین برگش درآمد . این برگ کمک کرد تا نور خورشید بیشتری را بگیرد و بزرگتر شود . یک روز ...
نویسنده :
زهرا چگینی
19:38