*سرزمین پری ها*

لطیفه

    لطیفه های کوچولو       خستگی   حسنک تا ظهر خواب بود.مادر صدایش کرد و گفت:« حسنک بیدار شو؛ خسته نشدی این قدر خوابیدی؟»   حسنک خمیازه ای کشید و گفت:« چرا مامان، خیلی خسته شدم. برای همین دوباره می خوابم تا خستگی ام در برود.»   دم گربه مادر:«گلی تپلی، چرا دم گربه رو می کشی؟» گلی تپلی: مامان، فقط دمش رو نگه داشتم، خودش آنرا می کشد!»   برق مجانی آموزگار:فرق میان برق آسمان و برق خانه چیست؟ دانش آموز:فرقشان این است که برق آسمان مجانی است ولی برق خانه باید پول بدهیم.   م...
29 شهريور 1390

مامان ها بخوانند ....روانشناسی کودک

    فواید تخیل برای کودکان         قوه تخیل ذهن بچه ها را باز می کند. شما به عنوان یکی از والدین ممکن است از همه ی مزایای قوه تخیل فعال آگاه نباشید. یک قوه تخیل فعال به کودک پیش دبستانی شما کمک می کند تا:   * بازی های تخیلی، باعث می شود که حس همدلی آن ها نسبت به دیگران شکوفا شود.   * مهارت های اجتماعی اش را افزایش دهد.   همان طور که بازی های بچه گانه نشان می دهد ، کودکان روابط خانوادگی، دوستانه و همکاری را به نمایش می گذارند و چیزهای بیشتری در مورد اعمال متقابل مردم به یکدیگر می آموزند. وقتی نقش یک دکتر را بازی می کنند خود را جای پزشک می گ...
29 شهريور 1390

دا نستنی نوزادان برای مامان ها

      نكات مهم درباره تغذیه از طریق شیشه       كودكتان را تشویق كنید هنگام تغذیه با شیشه راست بایستد.     از سر پستانكی برای شیشه استفاده كنید كه سوراخ آن كوچك باشد. كنترل كنید كه گرفتن شیر از شیشه توسط كودك نیاز به فعالیت داشته باشد. نوعی از سر پستانك را انتخاب كنید كه شیر از آن نریزد و سبب شود كودك گونه‏ ها، زبان و فكین را حركت دهد. برخی از مشكلات ارتودنتیك بچه‏ های كم سن می‏تواند نتیجه فقدان تعادل عضلانی باشد.     هر چه زودتر كودك را با نوشیدن از استكان آشنا كنید.     همچون شیر خوردن از...
29 شهريور 1390

کودکا ن جهان

    سخن کودکان با خدا       خدای عزيز! به جای اينکه بگذاری مردم بميرند و مجبور باشی آدمای جديد بيافرينی، چرا کسانی را که هستند، حفظ نمی‌کنی؟ امی     خدای عزيز! شايد هابيل و قابيل اگر هر کدام يک اتاق جداگانه داشتند همديگر را نمی‌کشتند، در مورد من و برادرم که مؤثر بوده. لاری     خدای عزيز! اگر يکشنبه، مرا توی کليسا تماشا کنی، کفش‌های جديدم رو بهت نشون ميدم. ميگی     خدای عزيز! شرط می‌بندم خيلی برايت سخت است که همه آدم‌های روی زمين رو دوست داشته باشی. فقط چهار نفر عضو خانواده من هستند...
29 شهريور 1390

قصه

    قصه کودکانه ملکه گل ها       روزی   روزگاری   ، دختری مهربان در كنار باغ زیبا و پرگل زندگی می كرد ، كه به   ملكه گل ها   شهرت یافته بود . چند   سالی   بود كه او هر صبح به گل ها سر می زد ، آن ها را نوازش می كرد و سپس به آبیاری آن ها مشغول می شد . مدتی بعد ، به بیماری سختی مبتلا شد و نتوانست به باغ برود . دلش برای گل ها تنگ شده بود و هر روز از غم دوری گل ها گریه می كرد . گل ها هم خیلی دلشان برای   ملكه گل ها   تنگ شده بود ، دیگر كسی نبود آن ها را نوازش كند یا برایشان آواز بخواند . روزی از همان روزه...
29 شهريور 1390

قصه

  زرافه کوچولو آرزوهای عجیب و غریبی داشت.یک شب آرزو کرد که گردنش خیلی خیلی دراز باشد. همان موقع، فرشته ی آرزو از آن جا گذشت. صدایش را شنید. به او لبخند زد. آن وقت گردن زرافه کوچولو دراز شد. دراز و درازتر. رفت و رفت تا به آسمان رسید. حالا سرش در آسمان بود وتنه اش روی زمین. زرافه کوچولو به این طرف و آن طرف نگاه کرد. همه جا پر از ستاره بود. اول، یک عالمه با ستاره ها بازی کرد، بعد، گرسنه اش شد. هام... هام... هام... ستاره ها را خورد. ماه را هم خورد. یک دفعه همه جا تاریک شد. زرافه کوچولو ترسید. مادرش را صدا زد. اما او کجا و مادرش کجا! مادرش آن پایین بود و خودش این بالا. زرافه کوچولو گریه اش گرفت فریاد زد: فرشته ی آ...
29 شهريور 1390

قصه

        داستان ما در یک روز سرد، در یک چمنزار سبز و زیبا اتفاق افتاد. سه بز برادر بودند که با هم در یک چمنزار بزرگ زندگی می کردند.یک روز بز بزرگ به دو تای دیگر گفت "خسته شدم از این که هر روز به این چمنزار اومدم، دلم می خواد چمن های اون طرف نهر رو هم مزه مزه کنم."   برادر کوچکتر گفت "ما نمی تونیم به اون طرف بریم، چون نهر خیلی عمیقه و ما رو با خودش می بره."   برادر وسطی گفت "ما حتی نمی تونیم از روی پل رد بشیم، چون یک غول بزرگ زیر اون زندگی می کنه و اگه ما رو ببینه، یه لقمه ی چربمون می کنه."   بز بزرگ سرش را که شاخ های بزرگ گردی داشت باغرور بالا گرفت و گفت "من از آقا غوله نم...
27 شهريور 1390

قصه

روباه و بزغاله   روزی بود روزگاری بود . یک روز روباهی از صحرا می گذشت و دید یک گله گوسفند دارد آنجا می چرد . روباه خیلی گرسنه بود و فکر کرد : « کاش می توانستم یک گوسفند بگیرم ، اما من حریف آنها نمی شوم ، این کارها کار گرگ و شیر و پلنگ است . » روباه در این فکر بود که صدای یک مرغ وحشی به گوشش رسید . دنبال صدا رفت و رسید به حاشیه جنگل . در جستجوی مرغ از زیر شاخ و برگ درخت ها پیش رفت و یک وقت دید از پشت درخت ها صدای خش خش می آید . رفت از لابلای درخت ها نگاه کرد دید یک فیل است ، فیل از راه باریکی که در میان درخت ها بود می گذشت و از طرف مقابل هم یک شیر می آمد . وقتی شیر و فیل به هم رسیدند هر دو ایستادند . شیر...
27 شهريور 1390

قصه

   لوکوموتیو روزی طوفان سهمگینی وزید و صاعقه ای به کوه باعث شد ، صخره سنگ بزرگی از کوه سرازیر شود و به روی ریل راه آهن بیافتد . پرنده ی دریایی آنچه را که اتفاق افتاده بود ، دید . او پیش دوستانش ، خرگوش و موش و روباه رفت و ماجرا را برایشان تعریف کرد . خرگوش گفت : ما باید سنگ را از روی ریل کنار ببریم چون یکساعت دیگر قطار سریع السیر به اینجا می رسد و خدا می داند که اگر به این صخره بخورد چه اتفاقی می افتد . آنها سعی کردند که صخره را تکان بدهند و بیشتر و بیشتر آن را هل دادند ، اما صخره هیچ تکانی نخورد . روباه گفت : ما باید به لوکوموتیو قرمز خبر بدهیم ، او خیلی قوی است . موش گفت : آخه وقتی نمانده است . پرنده...
27 شهريور 1390

قصه

زررافه زرد زرافه زرد مثل همیشه در جنگل شروع به قدم زدن كرد . تنهای تنها بدون هیچ دوستی ! راستی چرا زرافه همیشه تنها بود ؟ چرا به جز آسمان و سر شاخه درختان و ابر ها چیز دیگری را نمی دید ؟ خورشید به شدت به چشمان زرافه زرد می تابید و زرافه زرد چشم هایش را پایین انداخت تا نور خورشید كمتر آزارش دهد . زرافه زرد به پایین نگاه كرد . پایین پایین پایین تر تا این كه بالاخره رسید به زمین خدای من ... این اولین بار بود كه زرافه زرد این همه حیوان را می دید خرگوش ، پلنگ ، گورخر ، خرس ، سنجاب ، روباه ..... دیگر زرافه زرد فهمیده بود كه اگر فقط به بالا نگاه نكند و به پایین تر هم نگاه كنه دیگر تنها نیست ! حالا زرافه زرد دوستان زیادی دار...
27 شهريور 1390